خونریز شد چشم و دلم آن نیمروز کربلا
آن مهر خونین از الست دارم ز سوز کربلا
هر نیمشب از آسمان آید به گوشم آن صدا
گوید که رستاخیز صبح، آید مرا از کربلا
میخواندم از آسمان، همچون نفیر رعدها
این باد خویاش آتشین، میسوزدم چون اژدها
پرهیبی از آتش مرا میسوزدم چون کربلا
هر دم زبانه میکشم، آتش زنم چون کربلا
هر بامداد گاه نماز، بادی وزد از نینوا
آرد مرا مژده که شام، آید سوار کربلا
لیکن سواری که چو جان، پنهان ماند در زمان
تسخیرش اما ملک روح، در پنجهاش اسرار جان
در دست او پیغام شهر، پیغام آن شهر ازل
پیغام صدق کربلا، چون خون جهیده در عسل
من آتشم چون کربلا، آن نیمروز جاریام
من آهن تفتیدهام، همچون بلال بر بام جان
ز آدم شنیدم این خبر، زان نیمروز مبتلا
هر بامداد تازه شود خون شهید کربلا
نظر شما